پشتیبانی


i and you

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید :
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است ؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است ؟
اما افسوس که هیچ ﮐس نبود
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره
آری با تو هستم !
با تویی که از کنارم گذشتی
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است !!!

 

نایت اسکین

 

+نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت20:30توسط maryam | |

گاهی
بعد از سال ها
کسانی رو میبینی
که
باعث میشن پس از مدت ها
یاد خودت بیفتی ...

+نوشته شده در دو شنبه 29 آبان 1391برچسب:,ساعت20:24توسط maryam | |

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:23توسط maryam | |

طفلک دلم!

اسباب بازیهایش را از او گرفته ام


روزها بق کرده گوشه ى مى نشیند و مظلومانه شکنجه ام میکند!


چه بى عاطفه شده ام


بیچاره با همین خاطرات اندک،


خوش بود...

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:21توسط maryam | |

لقــــمه ی تو نیستم درستــــ قبول پس چـــرا بم نوک میزنی ؟!!

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:12توسط maryam | |

چه کسی می داند
من با این درد که نمی کُشد
اما دیوانه ام می کند چه کار کنم ؟

چه کسی می داند ....؟!!!
.
.
من که هیچ نمی دانم
هیچ

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:10توسط maryam | |

آهای !کافه چی!
میزهایت راتک نفره کن...
مگرنمی بینی همه تنهاییم...

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:7توسط maryam | |

گاهی وقتا یادت میره که لیوان چاییت روبروت داره یخ می کنه....

یادت میره که بین اشک ریختنات پلک بزنی.....

یادت میره که شبها برای خوابیدن باید چشاتو ببندی...

یادت میره که وقتی تلفن زنگ می خوره اون پشت خط نیست....!

یادت میره که رفته....

یادت میره که مُردی.......

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:6توسط maryam | |

به جهنـم که نیـستی

مگـر مغـول ها یک قـرن تمـام حمله نکردنـد؟

مگر نگـذشت؟

نبـودن تـو هـم مـی گـذرد!

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:5توسط maryam | |

این روزها جور زمستان را من می کشم

نمی بارد

می بارم

“هواشناس من” نگاه ام کن ؛

بارش پراکنده با غبار محلی ام !

نمی دانم چه کسی نماز باران خوانده برایم !

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت22:3توسط maryam | |

رهـایی آرزوی مـــن است
رهــا شــدن از سکــوتی کـــه هــرگز آن را بــه مرز فریـــاد نـــرســانده ام
معنــای فریــاد را نمیــدانم
بی علت نیست کــه در ایــن سکوت جــا مـــانده ام !

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:12توسط maryam | |

 
مهم نيست ڪه ديگر بآشـے یآ نه...
 
مهم نیست ڪه دیگر دوسم دآشته بآشـے یآ نه
 
مهم نیست ڪه دیگر مرآ به خآطر بیآورے یآ نه
 
مهم نیست ڪه دیگر تورآ بآ دیگرے میبینم یآ نه
 
مهم اینست ڪه زمآنے که تنهآ میشوے ....
 
زمــآنـے ڪه دلت گرفت چگونه و با چه رویـے
 
سر به آسماטּ بلند میڪنـے و میگویـے :
خدآیا مـטּ ڪه گنآهـے نڪردم ... پس چه شد

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:11توسط maryam | |

نسلی هستیم که حالمون دیگه پرسیدن نداره ...
چون ما دچار خود سانسوری شدیم ؛ و مجبوریم بگیم که : خوبیم ! خیلی هم خوبیم ... اما ....
تو عاقل باش و باور نکن ... !

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:10توسط maryam | |

عزیزم حتی دیگر نمیخواهم آرزویت باشم...
آرزو میکنم
"او"
آرزوی تو باشد
و
...آرزوی او

"دیگری"...

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:9توسط maryam | |

کاش دفتر خاطراتم

چـــراغ جــادو بـــود!

تـا هـــروقت از ســر دلـتنـگــی ...

به رویـش دست می ڪـشیدم ، تــو از درونـش ...

بـا آرزوی من بیـــرون مـی آمدی!

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:7توسط maryam | |

کاش میشد گاهی

خاطرات را از انجا که تو هستی

پاک کنم...

کاش میشد خاطرات را بالا آورد....

+نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت20:39توسط maryam | |

توی داستان زندگی؛

 
من فقط یه غلط زیادی بودم....

+نوشته شده در یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:,ساعت20:37توسط maryam | |

قهوه ایی میخواهد که عطر ِ آن بوی عطر ِ تنش را از یادش ببرد ..
یکی نیست به او بگوید کافه بی حضور ِ او آنچنان برایت تلخ آمده که دنبال ِ بهانه ایی !
همه ی قهوه های دنیا بوی ِ او را دارد
لطفا" لحظه ایی بنشین !
قول میدهم قهوه ایی بیاورم که تلخی آن از تلخی روزگار ِ با او بیشتر باشد ...
شاید برای چند لحظه یاد ِاو که هیچ ... تمام ِ او را از یادت برد !

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت23:43توسط maryam | |

بگذار این بار سفارش ندهیم
بگذار دنیا خودش هرچه میخواهد برایمان بیاورد
از قهوه که تلخ تر نیست......

 

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت23:41توسط maryam | |

برای دقیقه های سرد چای دم کن

در فنجان ثانیه های تلخ شکر بریز

شاید لحظه های دلخوشی آنقدر نباشد

که فرصت حتی یک تبسم را به نگاهمان وصله بزنند
 
 

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت23:38توسط maryam | |

آهای کافه چی ؛

قهوه ای می خواهم که بویِ آن بوی ِ عطر ِ تنش را از یادم ببرد ...

فکـرش را بکُن ...

پُشت ِ میــز نشسته باشی ... نــاگهـان بــوی ِ تنش تــو را از عــالم ِ خیــال بیـرون آورد

و تـو از تــرس ِ اینکه همین ِ خیــال ِ کوچک بر بــاد نــرود

هـرگــز ســرت را بــالا نیــاوری !!

+نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:,ساعت23:37توسط maryam | |

 

گاهی احساس میکنی که اگه وقت بذاری و به یه سیب زمینی پخته عشق بورزی،
بیشتر جواب میده تا به بعضی آدما

 

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت1:24توسط maryam | |

یه بیماریه مادرزادیه لاعلاج داریم :
“هرکی رو میبینیم فکر میکنیم
آدمه

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت1:23توسط maryam | |

تنهایی یعنی گوشیت نقش MP3 Player رو داشته باشه

+نوشته شده در پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,ساعت1:16توسط maryam | |

همیشه بهترین ها مال من بوده و هست،
اگر مال من نشدی بدان بهترین نبودی"

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:20توسط maryam | |

دِلــَم یک اتِّفاق می خـواهـَد !
یکـــ تـلفن نا آشنا
با بـی مـِـ ـیلی تـمام جواب دَهَم

و


صـِـــــــــــدای تــو ...!!!

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:18توسط maryam | |

گاهي فقط بوي يك عطر ، يك تشابه اسم !

براي چند لحظه ...

باعث ميشه دقيقاً احساس كني ،كه قلبت داره از تو سينه ات كنده ميشه ...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:16توسط maryam | |

این روزها فصل خریــــد است
در این روزهای پــایــیـــــــزی
کاش میان آن همه لباس
آغـــــوش من را هم پــــرو میکردی!!!



آغوش تو گناه نیست
من در آغوش تو تمام زیبایی را لمس کرده ام
که در هیچ گناهی زیبایی ملموس نیست
پس امانم بده که تا ابد در دل این زیبایی آرامش یابم
و دورم کن ...
از این قومی که غرق در گناه ...
به پاکی من و تو شلاق میزنند

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:15توسط maryam | |

یعنی

جاذبه اش

آنقدر زیاد بود

که من هم

از چشمانت افتادم...؟؟

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:1توسط maryam | |

ساعت ها زیر دوش به کاشی های حموم خیره میشی . . . !
غذاتو سرد می خوری . . .
صبونه رو شام ، ناهارو نصف شب !
لباسات دیگه به تنت نمیاد . . .
همه رو قیچی می زنی !
ساعت ها به یه آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت اونو حفظ نمیشی . . . !
این قدر علامت سوالای تو فکرتو میشمری . . .
تا آخرش رو بالش خیست خوابت ببره !
تنهایی از تو آدمی می سازه . . .
که دیگه شبیه آدم نیست !
می دونی چیه ؟!

عجیب دلتنگم . . .
واسه وقتایی که عجیب دلتنگم می شدی . . . !

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:59توسط maryam | |

انصاف نبود..

اینهمه

سعی کردم

تا به خاطرت آدم شدم

ولی

تو بازهم

عشق سیب را در سر داشتی....!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:58توسط maryam | |

این تو نیستی که مرا از یاد برده ای
این منم که به یادم اجازه نمیدهم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند
صحبت از فراموشی نیست ، صحبت از لیاقت است !!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:56توسط maryam | |

.
مشکل از تو نبود
از من بود
با کسی حرف میزدم
که سمعک هایش را
پیش دیگری جا گذاشته بود . . .
.

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:53توسط maryam | |

هیچ وقت نفهمیدم چرا

درست همان کسی که فکر می کنی

با همه فرق دارد

یک روز مثل همه

تنهایت می گذارد ؟!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:50توسط maryam | |

هیس

خسته ام

حتی از عاشقانه ها

عاشقانه هایی که قدرِ یک آه و یک دَمَند


دیگر دلم را ... از اینکه هست ... خسته تر نمی کنم ........


دیگر دلم را ... از اینکه هست ... خسته تر نمی کنم


میخواهم ساده اعتراف کنم

میخواهم ســـــــاده فــــــــــریاد بزنم

دلم میخواهد ذره ذره ی وجود سرتا پا آرامشت را
......
در بلندای لحظه های خسته از دلتنگی ام هجی کنم

ساده میگویم

گوش کن...!!!

...ع...ا...ش...ق...م...!

نگاه کن...!!!

آنچه را که در سادگی نگاهم پیداست

نیازی به انکار نیست...!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:46توسط maryam | |

یک دنیا...

"دوستت دارم "

"دلم تنگ شده برایت "

"با من بمان "

"آرامشم تویی"

روی دستم باقی مانده است....

وقتی تو نیستی انها را برای

چه کسی خرج کنم ؟؟؟؟

کسی لایق تر از تو سراغ ندارم !!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:42توسط maryam | |

یک شب یک غریبه میاد میشه همه کَسِت
و یک شب همه کَسِت میشه یه غریبه...

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:,ساعت1:40توسط maryam | |

دقایقی در زندگی هستند که دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود ..
گویی میخواهی او را از رویا هایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی ..

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت21:58توسط maryam | |

 
دلم که گرفته باشد,حرف نمی زنم...
اشک نمی ریزم...
فقط سکوت می کنم...
حتی نمی نویسم...
حتی بغض هم نمی کنم
چشمانم خوب یاد گرفته اند اشک نریزند وقتی دلم گریه دارد

و شاید من یاد گرفته ام طوری اشک بریزم که چشمانم هم نفهمند

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت21:56توسط maryam | |

وِلت میکنم و می رم ......
نه اینکه دوستت نداشته باشم ها ...
بین خودمون باشه ...
از نخودی بودن متنفرم ....

+نوشته شده در دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:,ساعت21:55توسط maryam | |




در اين وبلاگ
در كل اينترنت